کم پول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فقیر. کسی که سیم اندک دارد: خاصه در دولت سرایی کاندر او مدحت سرای تنگ سیم آید، از او بیرون شود با تنگ سیم. سوزنی (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کم پول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فقیر. کسی که سیم اندک دارد: خاصه در دولت سرایی کاندر او مدحت سرای تنگ سیم آید، از او بیرون شود با تنگ سیم. سوزنی (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان). کنایه از بخیل و نوکیسه. (انجمن آرا) (آنندراج). بخیل و ممسک و نودولت. (غیاث اللغات). بخیل و ممسک و فقیر ارذل. (شرفنامۀ منیری). بخیل و ممسک و حریص. (ناظم الاطباء). خسیس. لئیم. کوتاه نظر. اندک بین. نظرتنگ. خرده نگرش. بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود لن تنالوا البر حتی تنفقوا در حقشان. سنائی. فلک هم، تنگ چشمی دان که بر خوان، دفع مهمان را ز روز و شب دو سگ بسته ست خوانسالار دورانش. خاقانی. جهان نیز چون تنگ چشمان دور است از این تنگ چشمی از این تنگ باعی. خاقانی. به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی که تاری ریسمان در چشمت آید. اثیر اومانی. تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاکنان بستانیم. سعدی. برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را. سعدی. نبینی که چشمانش از کهرباست وفا جستن ازتنگ چشمان خطاست. (بوستان). عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم. حافظ. رجوع به تنگ چشمی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود، مردم نادیده و دیورنگ. (برهان). کور و مردم ترک و دیوسار. (ناظم الاطباء) ، زنی که به غیر از یک شوهر ندیده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، معشوق را از آن چشم تنگ گویند که به طرف کسی میل نکند و به حسن خود مغرور است یا از جهت حیابود یا آنکه بر حلال خود نظر داشته باشد چنانکه در قرآن مجید در تعریف حوران بهشتی واقع شده که فیهن ّ قاصرات الطرف، ای زنانی که نظر از شوهر خود نگذرانند و استعمال این لفظ در محل تعریف معشوقان خاصۀ قدماست، در کلام متأخرین دیده نشده. (آنندراج). صفت معشوق آید چرا که بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات) : می و مرغ و ریحان و آواز چنگ بت تنگ چشم اندر آغوش تنگ. نظامی (از آنندراج). ، ترکان را نیز گویند. (برهان). آنکه چشمی خرد و کشیده دارد چون مردم چین و مغول که چشمانی چون چشم ترکان دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از غلام یا کنیزک ترک است: روزی آن تنگ چشم با دل تنگ بود خلوت نشسته با سرهنگ. نظامی. تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور همه سروی ز خاک و او از نور. نظامی. شاه از آن تنگ چشم چین پرورد خواست کز خاطرش فشاند گرد. نظامی. ز تیغ تنگ چشمان حصاری قدرخان را در آن در تنگباری. نظامی. گفت کای تنگ چشم تاتاری صید ما را به چشم درناری. نظامی. همه تنگ چشمان مردم فریب فرشته ز دیدارشان ناشکیب. نظامی
کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان). کنایه از بخیل و نوکیسه. (انجمن آرا) (آنندراج). بخیل و ممسک و نودولت. (غیاث اللغات). بخیل و ممسک و فقیر ارذل. (شرفنامۀ منیری). بخیل و ممسک و حریص. (ناظم الاطباء). خسیس. لئیم. کوتاه نظر. اندک بین. نظرتنگ. خرده نگرش. بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود لن تنالوا البر حتی تنفقوا در حقشان. سنائی. فلک هم، تنگ چشمی دان که بر خوان، دفع مهمان را ز روز و شب دو سگ بسته ست خوانسالار دورانش. خاقانی. جهان نیز چون تنگ چشمان دور است از این تنگ چشمی از این تنگ باعی. خاقانی. به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی که تاری ریسمان در چشمت آید. اثیر اومانی. تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاکنان بستانیم. سعدی. برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را. سعدی. نبینی که چشمانش از کهرباست وفا جستن ازتنگ چشمان خطاست. (بوستان). عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم. حافظ. رجوع به تنگ چشمی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود، مردم نادیده و دیورنگ. (برهان). کور و مردم ترک و دیوسار. (ناظم الاطباء) ، زنی که به غیر از یک شوهر ندیده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، معشوق را از آن چشم تنگ گویند که به طرف کسی میل نکند و به حسن خود مغرور است یا از جهت حیابود یا آنکه بر حلال خود نظر داشته باشد چنانکه در قرآن مجید در تعریف حوران بهشتی واقع شده که فیهن ّ قاصرات الطرف، ای زنانی که نظر از شوهر خود نگذرانند و استعمال این لفظ در محل تعریف معشوقان خاصۀ قدماست، در کلام متأخرین دیده نشده. (آنندراج). صفت معشوق آید چرا که بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات) : می و مرغ و ریحان و آواز چنگ بت تنگ چشم اندر آغوش تنگ. نظامی (از آنندراج). ، ترکان را نیز گویند. (برهان). آنکه چشمی خرد و کشیده دارد چون مردم چین و مغول که چشمانی چون چشم ترکان دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از غلام یا کنیزک ترک است: روزی آن تنگ چشم با دل تنگ بود خلوت نشسته با سرهنگ. نظامی. تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور همه سروی ز خاک و او از نور. نظامی. شاه از آن تنگ چشم چین پرورد خواست کز خاطرش فشاند گرد. نظامی. ز تیغ تنگ چشمان حصاری قدرخان را در آن در تنگباری. نظامی. گفت کای تنگ چشم تاتاری صید ما را به چشم درناری. نظامی. همه تنگ چشمان مردم فریب فرشته ز دیدارشان ناشکیب. نظامی
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ. فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه. فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم. نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). ، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن: بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان. فردوسی. - تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی: شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان. (بوستان). - تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن: هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ. فردوسی. - تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی: تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو. رودکی. - تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری: زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ. فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ. فردوسی. عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). - تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). ، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود: رخ شاه ایران پرآژنگ شد وزآن کار دشمن دلش تنگ شد. فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد. فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع: چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه. فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن: شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه. فرخی. - تنگ شدن کرم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کرم: به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شدروزی فراخست. نظامی. - تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن: چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز. فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک برفرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ. نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ. فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه. فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم. نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). ، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن: بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان. فردوسی. - تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی: شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان. (بوستان). - تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن: هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ. فردوسی. - تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی: تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو. رودکی. - تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری: زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ. فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ. فردوسی. عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). - تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). ، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود: رخ شاه ایران پرآژنگ شد وزآن کار دشمن دلش تنگ شد. فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد. فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع: چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه. فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن: شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه. فرخی. - تنگ شدن کَرَم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کَرَم: به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شدروزی فراخست. نظامی. - تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن: چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز. فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک برفرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ. نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) : پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید. خاقانی. ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست که شکّر در دهان بایدنه در دست لبش بوسیده گفتا انگبین است نشان دادش که جای بوسه این است. نظامی (از آنندراج). ، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) : آن زمان می کنی پشیمانی که به زیرت کشم به تنگ شکر. شفائی (از آنندراج)
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) : پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید. خاقانی. ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست که شکّر در دهان بایدنه در دست لبش بوسیده گفتا انگبین است نشان دادش که جای بوسه این است. نظامی (از آنندراج). ، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) : آن زمان می کنی پشیمانی که به زیرت کشم به تنگ شکر. شفائی (از آنندراج)
مرادف تنک ظرف به کاف تازی. (آنندراج) : دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا. صائب (از آنندراج). ز چشم تنگ ظرف خود به چشمت برنمی آیم چسان گرداب گیرد بحر را در حلقۀ دامی. بیدل (از آنندراج). و حق آنست که در این هر دو بیت محمول بر حقیقت است. (آنندراج) ، پریشان و دلتنگ و ساده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک ظرف و مادۀ بعد شود
مرادف تنک ظرف به کاف تازی. (آنندراج) : دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا. صائب (از آنندراج). ز چشم تنگ ظرف خود به چشمت برنمی آیم چسان گرداب گیرد بحر را در حلقۀ دامی. بیدل (از آنندراج). و حق آنست که در این هر دو بیت محمول بر حقیقت است. (آنندراج) ، پریشان و دلتنگ و ساده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک ظرف و مادۀ بعد شود
ارم نام شخصی است که ساز چنگ را وضع کرده است. (برهان). و او را آرام و رامی و رامتین نیز گویند. (جهانگیری) (آنندراج) : دردل او تاب مهر در لب او آب لطف باغ ارم بر رخان چنگ ارم بر کنار. فخرالدین مبارکشاه. رجوع به ارم شود
اِرَم نام شخصی است که ساز چنگ را وضع کرده است. (برهان). و او را آرام و رامی و رامتین نیز گویند. (جهانگیری) (آنندراج) : دردل او تاب مهر در لب او آب لطف باغ ارم بر رخان چنگ ارم بر کنار. فخرالدین مبارکشاه. رجوع به ارم شود
گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام: به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد دل آواره ام در تنگ شام حلقۀ مویی. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام: به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد دل آواره ام در تنگ شام حلقۀ مویی. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود